دوسال برای من کم بود. من دلم میخواست ده سال داشته باشمت. نمیدونم چطور توضیح بدم. تو همهچیزت معمولی و تکراری بود اما همین بهم احساس امنیت میداد. همینکه توی همهی این دوسال از چسخوری بدت میومد، همینکه سیبار خاطرهی گشت ارشاد و اون مانتو رو تعریف کردی یا خاطرهی کیکمالیدن به مبلهای لمیز رو، همینکه هربار دستم رو بردم کنار صندلی فکر کردی میخوام ترمزدستی رو بکشم و پنیک کردی، همین چیزا. ولی چقدر غیرقابل پیشبینی شدی این اخیر. نمیدونم حتی دوستم داری یا نه. میگی دوستت دارم اما چندساعت بعدش ازم متنفری. میگی نمیخوام ببینمت اما بعدش میگی بریم کلانا. نیکی. نیکی عزیزم. من خیلی بیدفاعم در برابرت. میترسم وقتی بری یادت بره من رو. یه مدت زیاد بهت تکست دادم و گفتی از تکست متنفری. خب بری من فقط تکست میتونم بدم. نیکی. نیکی عزیزم. دوسال کم بود برای من. جای آبلههات روی بازوهات، پشت گردنت، برای من مثل یه بازی بود. یه بازی که بهم امنیت میداد. هیچوقت سعی نکردم جای همهشون رو یاد بگیرم چون فکر میکردم وقت هست. همینش دلم رو خوش میکرد. جدیدا استرس دارم. وقتی یه دونه جدیدش رو پیدا کردم پشت استخونت. انگار داره دیر میشه. انگار قراره تموم شه. همهچیز بوی مرگ میده.
آفتاب عزّت از عرش جلال آمد پدید بازدید : 546
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 13:38