loading...

چشم‌هاش اندازه‌ی گاوه، بخدا.

بازدید : 1354
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 23:38

هشت‌ساعت و اندی شده که تولدمه. معمول‍اً هرسال روز تولدم دنبال معجزه‌م. امسال از این هشت‌ساعت تقریباً تا این‌جا چهارساعتش رو گریه کردم، چهارساعت رو به خاطر الکل‌ دیشب توی دستشویی بودم و چند دقیقه‌ای هم رفتم دیدم که هنگ‌کنگ چه شکلیه. یعنی خب. شاید هنگ‌کنگ نره. البته من حس می‌کنم می‌ره. ولی چیزی که هست اینه که این‌طوری رفتنش قطعی شد دیگه. اگه جایی نشه هنگ‌کنگ، جایی بشه اون‌جا. تولد پارسالم رو هم گریه کردم. درست وقتی منتظر بودم بیاد پیشم، که روز تولدم رو پیشم باشه. تولد پیارسالم هم گریه کردم. وقتی حس می‌کردم اون، آدم واقعی‌ای نیست و یه روز می‌ره. تمام بیست‌تا تولد قبلش رو هم حالم خوب نبود. حداقل تا جایی که من یادمه حالم خوب نبود هیچ‌وقت. همیشه یه چیزی بوده که زورم بهش نرسه و توی تولدم دلم بخواد معجزه شه. هیچ‌وقت معجزه‌ای در کار نیست. نبود. ولی من امید دارم. دلم می‌خواد امروز بیاد پیشم. می‌دونم نمی‌آد. بگه من می‌خوام باهات زندگی کنم. نه مثل اون حرف‌های قبلی که می‌گفت‌ها. از این من می‌خوام باهات زندگی کنم‌هایی که بعدش می‌گفت ولی خب دوست داشتن کافی نیست و حالم خوب نیست و نمی‌شه انگار و باید برم. یه چیزی بگه که خب دلم آروم شه. من واقعاً چیزی نمی‌خوام توی این زندگی. شغلم چیز بدی نیست. ردیفه. کم پول در نمیارم اخیراً. آدم مهربونی‌ می‌تونم باشم. تمیزم. آشپزی می‌کنم. ظرف می‌شورم. چبدونم. همه‌ی کارهایی که آدم‌های معمولی می‌کنن. فقط زورم نمی‌رسه. از اول هم نمی‌رسید. فقط حرف‌هاش رو باور کردم. حال‍ا شده این. من واقعاً تنهام. دلم می‌خواد سال بعد دیگه تولدی نداشته باشم. جدی می‌گم. عرضه‌ی اپل‍ای نداشتم، عرضه‌ی این‌که ازم خوشش بیاد اون‌قدری که حاضر باشه یه کاری بکنه نداشتم، خب عرضه‌ی نبودن هم نداشته باشم واقعاً ناراحت‌کننده‌ می‌شه. من کی باید برم هنگ‌کنگ؟ هنگ‌کنگ ویزای توریستی می‌ده؟ چبدونم. چرا سربازی دارم من آخه؟ چرا اون‌قدر پول ندارم که بتونم برم پیشش؟ بابا بتخمم که هنگ‌کنگ. من واقعاً بهش فکر کردم. من از آسانسور می‌ترسم. از این‌که توی آسانسور گیر کنم یعنی. واقعاً دوستی ندارم. خانواده‌م هیچ‌وقت برام اون‌قدر مهم نبودن. هیچی ندارم. و خب. هنگ‌کنگ که هیچی. من توی آسانسور گیرکرده هم حالم خوب بود واقعاً اگه بودی. تهش نودل می‌خوردیم هر روز ولی خیالم راحت بود که هستی. که می‌مونی. که دروغ نگفتی بهم درمورد دوست‌داشتن. که دیگه بهم نمی‌گی دوست‌داشتن کافی نیست. دیگه نمی‌گی می‌خوای هر گورستونی شده بری. دیگه نمی‌گی تکست برات خسته‌کننده‌ست. دیگه نمی‌گی می‌خوای الکل بخوری و دریا بری تنهایی. که می‌گفتی تو هم بیا. که تولدم این‌قدر ناراحت نبودم. که می‌دونستم دیگه قرار نیست توی تولدهام گریه کنم. چون تو قبل‍اًها یادت بود که چند سالمه. هیچ‌وقت نمی‌دونم چند سالمه. ال‍ان هم نمی‌دونم بیست‌وچهار ساله‌م یا بیست‌وپنج. کاش امروز پیشم بودی و برام حساب می‌کردی دوباره. بی‌انصاف. من چقدر باید بهت نزدیک می‌شدم که تولدم پیشم باشی؟ ده دقیقه پیاده بیای می‌رسی. بعداً می‌شه شیش‌هزار و صد و هفتاد و هفت کیلومتر، تازه اگه دورتر نشه.

ته‌مزه‌ی ماسیده‌ی الکل، یه جایی از ته گلو.
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی