دو سال پیش حالم یه دورهای بد بود. رابطه زیاد داشتم، ولی اولینبار بود که از تمومشدنش داشتم یه غصهای هم میخوردم. توی رابطهی قبلی حالم خیلی خوب نبود. دوستدختر قبلیه کلاً باعث میشد اعتماد بهنفسم رو از دست بدم. وقتی تموم شد تقریباً که اونسال تابستون رفت کانادا. یه دورهای حالم بد بود. اینطوری بودم که تمام بیسچاهارساعت روز رو استرس داشتم. استرس نه. مشوّش بودم. نمیدونم چطور توضیح بدم. یه آدمیمینشست کنارم حوصله نداشتم. میخواستم بره فقط. حوصلهی هیچ آدمیرو نداشتم. نمیتونستم بشینم یهجا. ناراحتیم زیاد نبود ولی خب یه سری حس تخمیرو داشتم. اون موقعها میاومد مینشست پیشم. کمکم اومد تو زندگیم. اول به اون هم همین حس رو داشتم. میخواستم زودتر بره. میخواستم تنها باشم. کمکم طوری شد که انگار آدم امنی بود. حالم دیگه بد نبود. کمکم پیشش خندیدم. حس میکردم آدمیامنتر از اون وجود نداره. و شت. توی یه لحظه بود که حس کردم میخوام همیشه بمونه. چقدر قول داد بابتش. حالا خودش برخلاف حرفهای قبلیمون که بعد از ارشد بریم داره امسال میره. از خودخواهیش نیست. حالش خوب نیست و منم اونقدر عرضه نداشتم که بتونه یه سال دیگه تحمل کنه. میره کانادا احتمالاً و تموم میشه. امروز اون حس مشوّش بودنم بعد دو سال برگشت. دیدم حوصلهی آدمها رو ندارم. دیدم نمیتونم بشینم. ولی اون خیلی قویه. نشسته و داره تافل میخونه. هفتهی دیگه تافل داره. چند وقتیه بهش دروغ میگم. وقتی میگم قرص فشارم رو خوردم یعنی دیازپوکساید خوردم. وقتی میگم دیازپوکساید یعنی سرترالین خوردم. وقتی میگم سرترالین یعنی دارم تمرین میکنم. که دیگه نباشم.
در مورد چتر باز (موقت) بازدید : 338
پنجشنبه 7 آبان 1399 زمان : 14:37