بعضی وقتها واقعا حالم بد میشه از اینکه دوستم نداره -حداقل اونقدر که من دوستش داشتم- و براش جدی نیست. نه چون دوستم نداره یا هرچی، چون اون که به آدم ربط نداره. زورچپون که نیست. صرفا چون خودش همیشه میگف برای اون همهچیز جدیتره و بعضی وقتها وانمود میکرد ناراحته که من اونقدری که اون دوستم داره دوستش ندارم. مثل امروز که گفت «نه، میخوام بگم برام مهم نیست». خیلی اینها رو گفته بهم این مدت. که به جز ویزا و رفتن به چیزی فکر نمیکنه و مشکلی با پشت سر گذاشتن من نداره. ولی خب. من توی یه فرآیند تکاملی دیگه غصه نمیخورم این لحظهها. بهجاش یکم گریه میکنم، سرترالین و دیازپوکساید میخورم، یه دوش آب سرد میگیرم و بعد میخوابم -- که خواب ببینم.
فیلم محمد رسول اللهدیروز اومد پیشم. صبحش تافل٣ داشت. بعدش مثل همیشه برام لینک تپسیش رو فرستاد که مراقب باشم -که راننده ندزدتش- و خب منم مراقب بودم. توی این دو سال دو سه بار شد که مراقب نبودم و هربار فهمید و ازم ناراحت شد. یادم افتاد دفعهی اول که سرم داد زد وسط میدون انقلاب نشسته بود. جلوی اون سینمای تخمیبهمن فکر کنم. من توی راه بودم و دیر کرده بودم و زنگ زد و داد زد که چرا دیر میآی و الان یکی داشت مدام متلک مینداخت و حس کردم که بلایی سرم بیاره. راستش میدونم که همین هم برمیگشت به نفرتش از مملکت و اینکه «توی این خرابشده باید یه مرد بالای سرت باشه که کسی کاریت نداشته باشه» ولی من یه لحظه خوشحال شدم. دروغ چرا. کسی که اینجا رو نمیخونه. خوشحال شدم که روم حساب کرده بود. فکر نمیکردم اینطور باشه. آره خلاصه، دو سه بار مراقب نبودم و ازم ناراحت شد. این بار ولی مراقب بودم. تمام مسیر رو، که بیستوهشتدقیقه و سیوپنجثانیه طول کشید، به اسکرین گوشی نگاه کردم که از یه جایی سمت بهشتی برسه پیشم. خوابم میاومد. شب قبلش تا صبح داشتم خونه رو تمیز میکردم که وقتی میآد باز بهم بگه که خونهت خیلی تمیزه. اینکار رو توی همهی این دو سال، به جز یکی دوبار، کردم. همیشه بهم میگفت چقدر از هتل خوشش میآد چون تمیزه و سفیده و بوی شوینده میده. یه بار بهم گفت توی یه دعوایی که مسخرهست اگه خودم آدم تمیزی نیستم و بخاطر اون اینکار رو میکنم و منت میذارم. ولی این نبود. تمیز میکردم چون دلم میخواست بگه خونهت چقدر تمیزه، بگه موهات بوی شامپو میده، بگه «پوستت مثل کون بچهست». وقتی رسید براش مارگاریتا درست کردم. طبق معمول که از غذاهام خوشش میاد، از اینم خوشش اومد و گفت مزهی کلانا میده و تعریف کرد و کم هم نخورد، برخلاف وقتایی که خونهست و چیزی نمیخوره اونقدر. خیلی سعی کردم که همهچیز همینقدر اصولی پیش بره و من هم وانمود کنم که همهچیز طبیعیه و خوشحالم اما دوباره یه لحظه بغضم گرفت و دید. بعد حالا سر این بغضم گرفت که داشت صورتش رو قایم میکرد که نبینم که به قول خودش سیبیل درآورده، و من داشتم نگاهش میکردم و فکر میکردم از اون قشنگتر توی زندگیم ندیدهم. همین. بگذریم. از مارگاریتام خوشش اومد. همهی این دوسال تنها چیزی که احتمالاً درش با دیگران توی رقابت جلوتر بودم و واقعاً من رو بهتر میدونست همین دستپختم بود فکر کنم. دفعهی اول که اومد خونهم براش ماکارونی پختم. با سویا. از سویا بدش میاومد و اصلاً معدهش رو هم اذیت میکرد. من اون موقع نمیدونستم. دفعهی اول بود. الان میدونم که هر خوراکی اگه از چه حدی شیرینتر باشه دوست نداره، از میوههای لزج بدش میآد، و گوشت رو تحت چه حالاتی و به چه اندازهای میخوره. کاش اونموقع هم میدونستم که به سویای زیاد حساسیت داره. اگه میدونستم الان حالم اینطور نبود. میپرسید چرا؟ حالا میدونم که به تخم کسی هم نیست چرا ولی بذارید توضیح بدم. دفعهی اول همهچیز معمولی بود. اومد خونهم، غذا پختم، حرف زدیم، و اومد بره. همین. ولی یهو حالش بد شد. تهوع گرفت. بالا آورد -و خب تقصیر من بود-. بانمکترین شروع جهان بود. فکر کن طرف دفعهی اول اومده خونهت، بهش غذا میدی و بالا میآره. وقتی بالا آورد بغلش کردم، دستش رو گرفتم و بردم رسوندمش تا خونهش. اون شلوار کرمیه رو پوشیده بودم و ماه هم دیده میشد و یادگار رو میرفتیم بالا و حس کردم که خب من از این آدم خوشم میآد. اگه اونطور نشده بود، احتمالاً هیچوقت دستش رو نمیگرفتم --و نمیفهمیدم که دستاش چقدر سردن. اونموقعها خیلی بهم اهمیت میداد. یعنی بعدش یه مسیج داد بهم نمیدونم ده خط، بیست خط، پنجاه خط، که آقا ببخشید که من توی خونهت بالا آوردم. من ولی اینطور بودم که احمق من ازت خوشم اومده. الان دیگه راحت توی یه خط و یه کلمه میگه که میخواد بره. قبلاً اینطوری نبود والا. شأن و شخصیتی داشتیم، قصه داشتیم. برو و بیایی داشتیم. اصلاً یادم نیست از کجا شروع کردم. گفتم دیروز اومد پیشم، بعد قضیهی اسنپ و تپسی، بعد دفعهی اول. آها. خیلی خستهم. این قرصها واقعاً اذیتم میکنن. گرفت خوابید اونم، خسته بود. وقتایی که میخوابه دیگه فریز میشه دنیا برام. انگار که چند ساعت قرار نیست بگا برم. صبر میکنم تا صبح. کاش مثل اون اولا بود همهچیز. اونهمه دوستم داشت و من سعی میکردم به روم نیارم. شما اگه میدونستین چقدر دوستم داشت، بخدا بهگا میرفتین. به کوه نازل میشد جر میخورد. فکر نکنید از روستا اومدم یا تینیجرم. والا با سابقهی شصتادتا دوستدختر و سن خر دارم این رو میگم والا. منتظرم شنبه شه، تافلش رو بده، بیاد پیشم بعدش، براش بهترین غذایی که میتونم رو درست کنم، بوی شوینده بدم، بغلش کنم، سعی کنم گریه نکنم، وانمود کنم آدم قویایم، و اونقدر توی بغلم نگهش دارم که مثل قبل دوستم داشته باشه.
فس فس شدمدو سال پیش حالم یه دورهای بد بود. رابطه زیاد داشتم، ولی اولینبار بود که از تمومشدنش داشتم یه غصهای هم میخوردم. توی رابطهی قبلی حالم خیلی خوب نبود. دوستدختر قبلیه کلاً باعث میشد اعتماد بهنفسم رو از دست بدم. وقتی تموم شد تقریباً که اونسال تابستون رفت کانادا. یه دورهای حالم بد بود. اینطوری بودم که تمام بیسچاهارساعت روز رو استرس داشتم. استرس نه. مشوّش بودم. نمیدونم چطور توضیح بدم. یه آدمیمینشست کنارم حوصله نداشتم. میخواستم بره فقط. حوصلهی هیچ آدمیرو نداشتم. نمیتونستم بشینم یهجا. ناراحتیم زیاد نبود ولی خب یه سری حس تخمیرو داشتم. اون موقعها میاومد مینشست پیشم. کمکم اومد تو زندگیم. اول به اون هم همین حس رو داشتم. میخواستم زودتر بره. میخواستم تنها باشم. کمکم طوری شد که انگار آدم امنی بود. حالم دیگه بد نبود. کمکم پیشش خندیدم. حس میکردم آدمیامنتر از اون وجود نداره. و شت. توی یه لحظه بود که حس کردم میخوام همیشه بمونه. چقدر قول داد بابتش. حالا خودش برخلاف حرفهای قبلیمون که بعد از ارشد بریم داره امسال میره. از خودخواهیش نیست. حالش خوب نیست و منم اونقدر عرضه نداشتم که بتونه یه سال دیگه تحمل کنه. میره کانادا احتمالاً و تموم میشه. امروز اون حس مشوّش بودنم بعد دو سال برگشت. دیدم حوصلهی آدمها رو ندارم. دیدم نمیتونم بشینم. ولی اون خیلی قویه. نشسته و داره تافل میخونه. هفتهی دیگه تافل داره. چند وقتیه بهش دروغ میگم. وقتی میگم قرص فشارم رو خوردم یعنی دیازپوکساید خوردم. وقتی میگم دیازپوکساید یعنی سرترالین خوردم. وقتی میگم سرترالین یعنی دارم تمرین میکنم. که دیگه نباشم.
در مورد چتر باز (موقت)قرمز: یه بار بهت گفتم خواب دریا ببینی. خندیدی بهم. ولی من تصورت کردم توی دریا. یعنی که فاک. ما یه دریا با هم نرفتیم. هنوزم گاهی تصورت میکنم توی دریا. موهات، موهات، موهات. تو واقعاً قشنگ بودی. هیچوقت باور نکردی که چقدر قشنگ بودی. یه بار رفته بودی دریا. برام یه سری عکس فرستادی. چقدر قشنگی تو زن. رفتم عکسها رو پیدا کردم. گفتم عکس. اولین عکسی که ازت دیدم رو هنوز یادمه. روی اون مبلسیاهه بودی توی خونهتون. اونموقع موهات قرمز بود. عکسی که هیچوقت پیداش نکردی. بعد اون عکس همهی چیزهای قرمزی که ازت دیدم یادم موند. اون کفش قرمزه رو یادم موند. اولینبار که اومدی خونهم و لاک قرمز داشتی یادم موند. اون حشرهاحمقها که با مامانشون داشتن وسط جنگل راه میرفتن و تو روی اون فیلم حرف زدی رو یادم موند. قرمز بودن. زخمهای کنار انگشتهات رو یادم موند؛ خون. اون فندکی که بهم دادی؛ بهمن قرمز. چقدر دریا بهت میآد.
سابقه گزارش هرزنامه چیست؟یک. امروز از یه جایی توی کانادا ایمیل گرفت. بعد با استاده صحبت کرد و بهنظر استاده هم بهش گفت که اوکیه و بیا. من چیکار کردم؟ وانمود کردم که خوشحالم. شاید هم وانمود نکردم. واقعاً خوشحال شدم. اگه ایران بمونه دیگه هیچوقت نمیخنده. اگه بره تموم میشه همهچیز. امروز یکم آرومتر بودم. یه بخشیش بخاطر سرترالین و دیازپوکسایده. یه سری تب جلوم بازه. یکی درمیون دانشگاههای کانادا و روشهای آرام خودکشی. آخه احمق، دنبال چی میگردی؟ یه دانشگاهی که نوشته باشه یه کسخلی با معدل دوازده و سهترم مشروطی رو میگیریم، فاند هم میدیم، کون هم میدیم؟
سهگانهی تخمی رنگها، یا «منگی دیازپوکساید»یه روزی بود که خیلی هم سرد بود. پاییز اینطورا. دوسال پیش. بهگا رفته بودم از رابطهی قبلیم. هیچی بهش نگفتم هیچوقت از رابطهی قبلیم. فکر میکردم یه وقتی بشینم براش تعریف کنم. که بدونه کجای داستان بود و چی شد کلاً. اما فکر نکنم الان براش مهم باشه. نشسته بودیم توی اون نیمکتسنگیهای دور تئاتر شهر. فاک. چند ساله اونجا نرفتم؟ فکر کنم یه بار بعدش اونجا نشستم اونم باز با خودش بود. نشسته بودیم و کونمون داشت یخ میزد و یه ساندویچ بندری تخمیدستم بود با نوشابه. فکر کنم اونموقع نوشابه میخورد. شایدم نمیخورد. یادم نیست. آب میخورد. گفتم آب میخورد. دفعهی اول که رفتیم بیرون، توی انقلاب، اومد یه غری بزنه، بعدش برگشت گفت اونم آب میخورد. هنوز بهنظرم بانمکترین شوخیای بود که میشد توی اون سگگرمای تابستون وسط انقلاب کرد. چی میگفتم اصلاً.ها. نشسته بودیم با کون یخزده روی سنگ و بندری به دست. بهش گفتم حالا تو که میخوای بری اصلاً. من ترجیح میدم توی رابطهای وارد نشم که طرف یه سال دیگه میره از ایران. حالا بماند که اونموقع برام اصلاً جدی نبود قضیه اونقدرا. اونقدرا یعنی اندازه همهی اتفاقات چندماه بعدش تا الان. فکر کنم این رو گفتم که اونم یه چیزی بگه و ته دلم خودم رو قانع کنم که رابطه رو جدیتر نکنم. اونموقع اصلاً بهش نمیگفتیم رابطه. عین کسخلا چندماه روی هوا زندگی کردیم. اون دوستم داشت ولی من یه چیزی ته دلم مطمئن نبود. برای همین هی کشش میدادم تا عید و عید دیگه مطمئن شدم که میخوام پیشم باشه. چقدر اذیتش کردم اون چندماه اول. چطوری تونست تحمل کنه و بمونه؟ دفعهی اول که بوسیدمش فکر کنم چند دقیقه بعدش اسم یه آدم دیگه رو بردم. چطور تحمل کرد؟ هیچی نگفت. موند. گفت میمونم. این قرصها واقعاً تخمین. یکیش همین که ته جمله نشده میرم یه چیز دیگه میگم. کون روی سنگ. بندری توی دست. تو که اپلای میکنی میری. گفت حالا شایدم نرم. احتمالاً نمیرم. نسیم هم نمیآد. تنها برم چیکار کنم. مگه میشه تنهایی.
تو سگسرما شاشت گرفته تاحالا بفهمی چی میگم؟تعداد صفحات : 0