دیروز اومد پیشم. صبحش تافل٣ داشت. بعدش مثل همیشه برام لینک تپسیش رو فرستاد که مراقب باشم -که راننده ندزدتش- و خب منم مراقب بودم. توی این دو سال دو سه بار شد که مراقب نبودم و هربار فهمید و ازم ناراحت شد. یادم افتاد دفعهی اول که سرم داد زد وسط میدون انقلاب نشسته بود. جلوی اون سینمای تخمیبهمن فکر کنم. من توی راه بودم و دیر کرده بودم و زنگ زد و داد زد که چرا دیر میآی و الان یکی داشت مدام متلک مینداخت و حس کردم که بلایی سرم بیاره. راستش میدونم که همین هم برمیگشت به نفرتش از مملکت و اینکه «توی این خرابشده باید یه مرد بالای سرت باشه که کسی کاریت نداشته باشه» ولی من یه لحظه خوشحال شدم. دروغ چرا. کسی که اینجا رو نمیخونه. خوشحال شدم که روم حساب کرده بود. فکر نمیکردم اینطور باشه. آره خلاصه، دو سه بار مراقب نبودم و ازم ناراحت شد. این بار ولی مراقب بودم. تمام مسیر رو، که بیستوهشتدقیقه و سیوپنجثانیه طول کشید، به اسکرین گوشی نگاه کردم که از یه جایی سمت بهشتی برسه پیشم. خوابم میاومد. شب قبلش تا صبح داشتم خونه رو تمیز میکردم که وقتی میآد باز بهم بگه که خونهت خیلی تمیزه. اینکار رو توی همهی این دو سال، به جز یکی دوبار، کردم. همیشه بهم میگفت چقدر از هتل خوشش میآد چون تمیزه و سفیده و بوی شوینده میده. یه بار بهم گفت توی یه دعوایی که مسخرهست اگه خودم آدم تمیزی نیستم و بخاطر اون اینکار رو میکنم و منت میذارم. ولی این نبود. تمیز میکردم چون دلم میخواست بگه خونهت چقدر تمیزه، بگه موهات بوی شامپو میده، بگه «پوستت مثل کون بچهست». وقتی رسید براش مارگاریتا درست کردم. طبق معمول که از غذاهام خوشش میاد، از اینم خوشش اومد و گفت مزهی کلانا میده و تعریف کرد و کم هم نخورد، برخلاف وقتایی که خونهست و چیزی نمیخوره اونقدر. خیلی سعی کردم که همهچیز همینقدر اصولی پیش بره و من هم وانمود کنم که همهچیز طبیعیه و خوشحالم اما دوباره یه لحظه بغضم گرفت و دید. بعد حالا سر این بغضم گرفت که داشت صورتش رو قایم میکرد که نبینم که به قول خودش سیبیل درآورده، و من داشتم نگاهش میکردم و فکر میکردم از اون قشنگتر توی زندگیم ندیدهم. همین. بگذریم. از مارگاریتام خوشش اومد. همهی این دوسال تنها چیزی که احتمالاً درش با دیگران توی رقابت جلوتر بودم و واقعاً من رو بهتر میدونست همین دستپختم بود فکر کنم. دفعهی اول که اومد خونهم براش ماکارونی پختم. با سویا. از سویا بدش میاومد و اصلاً معدهش رو هم اذیت میکرد. من اون موقع نمیدونستم. دفعهی اول بود. الان میدونم که هر خوراکی اگه از چه حدی شیرینتر باشه دوست نداره، از میوههای لزج بدش میآد، و گوشت رو تحت چه حالاتی و به چه اندازهای میخوره. کاش اونموقع هم میدونستم که به سویای زیاد حساسیت داره. اگه میدونستم الان حالم اینطور نبود. میپرسید چرا؟ حالا میدونم که به تخم کسی هم نیست چرا ولی بذارید توضیح بدم. دفعهی اول همهچیز معمولی بود. اومد خونهم، غذا پختم، حرف زدیم، و اومد بره. همین. ولی یهو حالش بد شد. تهوع گرفت. بالا آورد -و خب تقصیر من بود-. بانمکترین شروع جهان بود. فکر کن طرف دفعهی اول اومده خونهت، بهش غذا میدی و بالا میآره. وقتی بالا آورد بغلش کردم، دستش رو گرفتم و بردم رسوندمش تا خونهش. اون شلوار کرمیه رو پوشیده بودم و ماه هم دیده میشد و یادگار رو میرفتیم بالا و حس کردم که خب من از این آدم خوشم میآد. اگه اونطور نشده بود، احتمالاً هیچوقت دستش رو نمیگرفتم --و نمیفهمیدم که دستاش چقدر سردن. اونموقعها خیلی بهم اهمیت میداد. یعنی بعدش یه مسیج داد بهم نمیدونم ده خط، بیست خط، پنجاه خط، که آقا ببخشید که من توی خونهت بالا آوردم. من ولی اینطور بودم که احمق من ازت خوشم اومده. الان دیگه راحت توی یه خط و یه کلمه میگه که میخواد بره. قبلاً اینطوری نبود والا. شأن و شخصیتی داشتیم، قصه داشتیم. برو و بیایی داشتیم. اصلاً یادم نیست از کجا شروع کردم. گفتم دیروز اومد پیشم، بعد قضیهی اسنپ و تپسی، بعد دفعهی اول. آها. خیلی خستهم. این قرصها واقعاً اذیتم میکنن. گرفت خوابید اونم، خسته بود. وقتایی که میخوابه دیگه فریز میشه دنیا برام. انگار که چند ساعت قرار نیست بگا برم. صبر میکنم تا صبح. کاش مثل اون اولا بود همهچیز. اونهمه دوستم داشت و من سعی میکردم به روم نیارم. شما اگه میدونستین چقدر دوستم داشت، بخدا بهگا میرفتین. به کوه نازل میشد جر میخورد. فکر نکنید از روستا اومدم یا تینیجرم. والا با سابقهی شصتادتا دوستدختر و سن خر دارم این رو میگم والا. منتظرم شنبه شه، تافلش رو بده، بیاد پیشم بعدش، براش بهترین غذایی که میتونم رو درست کنم، بوی شوینده بدم، بغلش کنم، سعی کنم گریه نکنم، وانمود کنم آدم قویایم، و اونقدر توی بغلم نگهش دارم که مثل قبل دوستم داشته باشه.
فس فس شدم بازدید : 426
سه شنبه 12 آبان 1399 زمان : 23:39